تبلیغات
ارتباط با مدیر
آرشیو مطالب
کلک رشتیوصیت نامه شهید نواب صفویگپ شهدانامه عشقبه خدا شهدا زنده اندمعجزات حضرت سید الشهداعملیات چه خبرفقد اذی اللهعاشق حضرت زهرایاد حضرت روح الله بخیرای بی بی کمک کنیاد جنگ بخیربیو گرافی شهید مطهریبیو گرافی شهید رجاییبیو گرافی شهید باهنربیو گرافی شهید باهنربیو گرافی شهید همتبابای شهیدم سلامبا اجازه بابای شهیدم بلهاینم نمونه ای دیگر از قدرت خدا و شهدابازم امام رضا کمک کردتوطئه کثیفعیذ امام زمانامام رضاپیامبر اعظمتابستان 1387بهار 1387زمستان 1390
دیگر امکانات
|
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() نویسنده میثم در شنبه 86/10/22 | نظر
سلام به همه دوستان امروز براتون یه متن در مورد حضرت عباس گذاشتم امیدوارم خوتون میاد. نجوایی با نگار عشق آفرین شرط عشق است که که از دوست شکایت نکنید لیک از شوق حکایت به زبان می آید قفل از دهانم بر گشوده ای و آتش عشق بر جانم انداخته ای و نام پاک و همیشه جاودانه ات را ورد زبانم ساخته ای ... مولای من ... چشمان آسمانی ات در آینه نگاهم؛ چشمه آب روان جاری ساخت. گنبد طلایی ات مرا به خود می خواند و لذتی ناشناس دریایی رنگ را در دخمه دلم به رقص در می آورد. چشمانم را می بندم و ضریحت در بلور ظرف خیالم جان می گیرد و بر ضریح آسمانی ات دو چشم شورافکن را می بینم که گرم و دلنشین، پهنه کوچک قلبم را از تابش مهر تو منور می کند. من همان کبوتر دلباخته صحن وجودت هستم و تو همان پیچک عشقی که بر شاخه سبز وجودم پیچیده ای ... با پای دل به زیارت ضریح عشقت می آیم که زیارت ضریح عشقت می آیم که زیارت ضریح دنیایی ات حسرتی است که آه سوزانش دریای دلم را بر خشکی لم یزرع بدل خواهد کرد اگر که اشتیاق و صبرم ز حد بگذرد و دوای وصل ، درمان دردم نباشد ... چه می گویم ... نمی دانم ... چشمان خیال انگیزت را دوباره می نگرم و از خویش شرمنده می شوم؛ کلماتم را در جوی سحر میشویم و دوباره با تو سخن آغاز می کنم. من با تو بهار را تلاوت کرده ام؛ من با تو پرواز پرستوها را تا اوج باور کرده ام، من با تو از خاموشی خود رهیده ام و از زنجیرهایی سخن گفته ام که مرا در بند کشیده اند، من با تو به تماشای همه گل های بهاری نشسته ام و ... و تو قلبم را در کمند عشقت اسیر کرده ای آنچنان که هر چه سرورم تمام رنگ و بوی تو داشت! هر بار که عزیزی را فرا خواندی و بر سفر عشق مهمانش کردی و من با دلی شکسته و قلبی سراسر حسرت و آرزو آمدم؛ حسرتمندانه نگریستم و هر بار تنها کلامم التماس دعایی بود که با گریه بی اختیارم عقده دل می گشود. گل دانه های اشک بر پهنای صورتم شکفته می شود آنگاه که تنها تصویری از ضریحت را می بینم و چشمان مشتاق و آرزومندم در خیال بر شبکه های ضریحت بسته می شود ... من از سفری با تو سخن می گویم که لحظه لحظه اش عشق است و دلبستگی اما دستهایم خالی است ... هر گاه که تصویری از ضریحت را می نگرم؛ پنجه بغضی ناشناخته و سنگین وجودم را در خود می فشارد. من با تو به زندگانی دوباره پیوستم و عشق را ذره ذره لمس کردم به امیدی که چراغ های ضریحت، فانوس نظر گاه شبهای تنهایی ام باشد ... امیدی که هنوز به سرانجام نرسیده است و چشمان همیشه مشتاقم به دنبال شبکه های ضریحت تا عقده دل بگشاید و جاری سیل حرفهای ناگفته را بر زبانم جاری سازد ... حرفهایی که با سرشک دل پیوند خورده اند. در بی کرانه های دل با تو از عشق سخن می گویم و افق های ناآشنای دلم را برویت می گشایم ... چشمانم از بغضی ناشکفته می سوزد و دستانم در حسرت لمس ضریح متبرک تو و بوسه بر جایگاه آسمانی نزول فرشتگان آنگاه که دستان جدا شده ات در راه عاشقی را به آسمان ها بردند تا سندی باشد برای شفاعت مادر ... و مادر آن سپیده صبحی که بوی عطر یاسش را حسرتمندانه آرزو می کشم ... عباس ... عباس فقط نامی نیست که من آموخته باشم با تکرارش بگریم و علقمه تنها نهری نیست که در حسرت نگاهی بر زلالی اش و یافتن چشمان آهووش شهسواری که عشق و وفا را شرمنده زلال آبی نگاهش کرد، مانده باشم ... و بین الحرمین تنها راهی نیست که در ساحل خیالم هروله کنان آن را دویده باشم ... مرا ببخش مولای من ... مرا ببخش که چونان همیشه عنان از کف داده ام و عنان گسیخته از بی تابی ام برایت واگویه می کنم ... منی که با تو پیمان بسته بودم حنجره ام را با غنچه سکوت بیارایم و حرف دل با چشمان مهوشی واگویه نمایم که سیاهی اش طعنه بر هزار یلدای نیامده می زند... مرا ببخش که چونان همیشه که در قاب عکس خیالم تصویر ضریحی نقش بست که تنها اشک چشمانم و بلور اشکهایم می توانند عمق حسرت و آرزویم در زیارتش را بیان کنند... از خود بیخود گشته ام و زبان به عقده گشایی گشوده ام ... به راستی که بی تو دلم اسیر پنجه پاییز تلخ توفانزا است! نمی دانم ، هر گاه که نامت را می شنوم؛ هر گاه که نامت را زمزمه لبانم می کنم ، هر گاه کشتی دل به دریای یادت می اندازم، عنان اختیار از دست می دهم و نقش صدها آرزوی مانده بر دل حسرت زده ام را به تصویر می کشانم... من وجودت را سنگ صبوری یافته ام که با نگاه پر آینه ات مرا که تنها تر از تک برگ های زرد پاییزی ام؛ چونان شاخسار سبز بهاری رویانده ای و امروز دریافته ام که ضریح تو تنها ضریح چهار گوش خفته در دل علقمه نیست! من هر شب، هر صبح، هر بامداد ، هر غروب به زیارت ضریح همیشه جاودان تو در اعماق قلبم می روم. دستهایم را حلقه شبکه های ضریحت می کنم و تمام هستی ام را با تو قسمت می کنم و تو جام جانم را شراب و شور عشق می بخشی و آنگاه که لحظه هایم را در روشنی نگاهت ورق می زنم به صدای گامهای نرم و آرامت را در کوچه های آرام خاطرم می شنوم و در می یابم که اگر چه ضریح زمینی ات کربلاست اما کربلای دلم ضریحی کوچک اما با شکوه دارد که نام عشق آفرین تو بر آن نقش بسته است و من در نهر علقمه ذهنم که موج الهام تو همراه با نسیم روح بخش یادت آن را همیشه خروشان کرده است . وضوی عشق می گیرم و به نماز گفتگو با تو می ایستم و به یاد می آورم که گاه به سخن گفتن از زخم ها نیازی نیست سکوت ملال ها از راز ها سخن تواند گفت!... برچسبها: شهدا نویسنده میثم در پنج شنبه 86/10/20 | نظر
اسلام علیک یا حسین . قربون لبان تشنه ات ولی.......
برچسبها: شهدا نویسنده میثم در سه شنبه 86/10/18 | نظر
با عرض سلام و عرض تسلیت به مناسبت محرم حسینی . می خوام متن شعری رابراتون که امیدوارم از این شعر خوشتون بیاد شاید که قدمی باشد در راه درک شخصیت حسین. خداکند روزی فقط و فقط یک بار زیارت حرمش روزی و قسمت ما بشه انشاءالله
یاعلی
بادها عطر خوش سیبِ تنش را بردند زخمها لاله باغ بدنش را بردند نیزهها بر عطشش قهقهه سر مىدادند خندهها خطبه گرم دهنش را بردند این عطش یوسف معصوم کدامین مصر است که روى نیزه بوى پیرهنش را بردند تا که معلوم نگردد ز کجا مىآید اهل صحراى تجرّد کفنش را بردند دشنهها دوروبر پیکر او حلقه زدند حلقهها نقش عقیق یمنش را بردند چهرهها یا همه زردند وَ یا نیلى رنگ شعلهها سبزى رنگ چمنش را بردند بت پرستان ز هراس تبر ابراهیم جمع گشته تبر بت شکنش را بردند بادها سینه زنان زودتر از خواهر او تا مدینه خبر سوختنش را بردند یوسف، آهسته بگوئید نمیرد یعقوب گرگها زوزه کشان پیرهنش را بردند
برچسبها: شهدا نویسنده میثم در دوشنبه 86/9/19 | نظر
شهادت امام جواد آن امام همام و نهمین اختر تابناک امامت و ولایت را به همه شما دوستان عزیزتسلیت عرض می کنم نگاهی گذرا بر زندگی امام امام نهم که نامش «محمد» و کنیهاش «ابو جعفر» و لقب او «تقى» و «جواد» است، در ماه رمضان سال 195 ه". ق در شهر «مدینه» دیده به جهان گشود.(1) مادر او «سبیکه» که از خاندان «ماریه قبطیه» همسر پیامبر اسلام به شمار مىرود(2)، از نظر فضائل اخلاقى در درجه والایى قرار داشت و برترین زنان زمان خود بود(3)، به طورى که امام رضا - علیه السلام از او به عنوان بانویى منزه و پاکدامن و با فضیلت یاد مىکرد(4). روزى که پدر بزرگوار امام جواد - علیه السلام - در گذشت، او حدود هشت سال داشت و در سن بیست و پنج سالگى به شهادت رسید(5) و در قبرستان قریش در بغداد در کنار قبر جدّش، موسى بن جعفر - علیه السلام - به خاک سپرده شد.
خلفاى معاصر حضرتپیشواى نهم در مجموع دوران امامت خود با دو خلیفه عباسى یعنى «مأمون» (193 - 218) و «معتصم» (218 - 227) معاصر بوده است و هر دو نفر او را به اجبار از مدینه به بغداد احضار کردند و طبق شیوه سیاسى اى که مأمون در مورد امام رضا به کار برده بود، او را در پایتخت زیر نظر قرار دادند.
مولودى پرخیر و برکتدر خانواده امام رضا - علیه السلام - و در محافل شیعه، از حضرت جواد - علیه السلام -، به عنوان مولودى پرخیر و برکت یاد مىشد. چنانکه «ابو یحیاى صنعانى» مىگوید: روزى در محضر امام رضا - علیه السلام -، فرزندش ابو جعفر را که خردسال بود، آوردند. امام فرمود:«این مولودى است که براى شیعیان ما، با برکتتر از او زاده نشده است»(6). گویا امام، به مناسبتهاى مختلف، از فرزند ارجمند خود با این عنوان یاد مىکرده و این موضوع در میان شیعیان و یاران امام رضا - علیه السلام - معروف بوده است، به گواه اینکه دو تن از شیعیان بنام «ابن اسباط» و «عبّاد بن اسماعیل» مىگویند: در محضر امام رضا - علیه السلام - بودیم که ابو جعفر را آوردند، عرض کردیم: این همان مولود پرخیر و برکت است؟ حضرت فرمود: «آرى، این همان مولودى است که در اسلام بابرکتتر از او زاده نشده است»(7). باز «ابو یحیاى صنعانى» مىگوید: در مکه به حضور امام رضا - علیه السلام - شرفیاب شدم، دیدم حضرت موز را پوست مىکند و به فرزندش ابو جعفر مىدهد. عرض کردم: این همان مولود پرخیر و برکت است؟ فرمود:«آرى، این مولودى است که در اسلام مانند او، و براى شیعیان ما، با برکتتر از او زاده نشده است»(8). شاید در بدو نظر تصور شود که مقصود از این حدیث این است که امام جواد از همه امامان قبلى براى شیعیان، با برکتتر بوده است، در حالى که چنین مطلبى قابل قبول نیست، بلکه بررسى موضوع و ملاحظه شواهد و قرائن، نشان مىدهد که ظاهراً مقصود از این حدیث این است که تولد حضرت جواد در شرائطى صورت گرفت که خیر و برکت خاصّى براى شیعیان به ارمغان آورد، بدین معنا که عصر امام رضا - علیه السلام - عصر ویژهاى بوده و حضرت در تعیین جانشین خود و معرفى امام بعدى، با مشکلاتى روبرو بوده که در عصر امامان قبلى، بى سابقه بوده است، زیرا از یک سو پس از شهادت امام کاظم - علیه السلام - گروهى که به «واقضیه» معروف شدند، براساس انگیزههاى مادى، امامت حضرت رضا (ع) را انکار کردند و از سوى دیگر امام رضا (ع) تا حدود چهل و هفت سالگى داراى فرزند نشده بود و چون احادیث رسیده از پیامبر حاکى بود که امامان دوازده نفرند که نه نفر آنان از نسل امام حسین خواهند بود، فقدان فرزند براى امام رضا - علیه السلام -، هم امامت خود آن حضرت، و هم تداوم امامت را زیر سؤال مىبرد و واقفیه این موضوع را دستاویز قرار داده امامت حضرت رضا - علیه السلام - را انکار مىکردند. گواه این معنا، اعتراض «حسین بن قیاما واسطى» به امام هشتم در این مورد، و پاسخ آن حضرت است. «ابن قیاما» که از سران «واقفیه» بوده است(9)، طى نامهاى به امام رضا - علیه السلام - او را متهم به عقیمى کرد و نوشت: چگونه ممکن است امام باشى در صورتى که فرزندى ندارى؟! امام در پاسخ نوشت: از کجا مىدانى که م داراى فرزندى نخواهم بود، سوگند به خدا بیش از چند روز نمىگذرد که خداوند پسرى به من عطا مىکند که حق را از باطل جدا مىکند(10). این شگرد تبلیغى از طرف «حسین بن قیاما» (و دیگر پیروان واقفیه) منحصر به این مورد نبوده است، بلکه این معنا به مناسبتهاى مختلف و در موارد گوناگون تکرار مىشده و امام رضا - علیه السلام - همواره سخنان و دلائل آنان را رد مىکرده است(11)، تا آنکه تولد حضرت جواد به این سمپاشیها خاتمه داد و موضع امام و شیعیان که از این نظر در تنگنا قرار گرفته بودند، تقویت گردید و اعتبار و وجهه تشیّع بالا رفت(12). وسوسههاى واقفیه و دشمنان خاندان امامت در این مورد، به حدى بود که حتى پس از ولادت حضرت جواد که واقفیه را خلع سلاح کرد، گروهى از خویشان امام رضا - علیه السلام - طبعاً بر اساس حسد ورزیها و تنگ نظریها - گستاخى را به جایى رساندند که ادعا کردند که حضرت جواد، فرزند على بن موسى نیست!! آنان در این تهمت ناجوانمردانه و دور از اسلام، براى مطرح کردن اندیشههاى پنهانى خویش، جز شبهه عوام فریبانه عدم شباهت میان پدر و فرزند از نظر رنگ چهره! چیزى نیافتند و گندمگونى صورت حضرت جواد را بهانه قرار داده گفتند: در میان ما، امامى که گندمگون باشد وجود نداشته است ! امام هشتم فرمود: او فرزند من است. آنان گفتند: پیامبر اسلام (ص) با قیافهشناسى داورى کرده است(13)، باید بین ما و تو قیافه شناسان داورى کنند. حضرت (ناگزیر) فرمود: شما در پى آنان بفرستید ولى من این کار را نمىکنم، اما به آنان نگویید براى چه دعوتشان کردهاید//. یک روز بر اساس قرار قبلى، عموها، برادران و خواهران حضرت رضا - علیه السلام - در باغى نشستند و آن حضرت، در حالى که جامهاى گشاده و پشمین بر تو و کلاهى بر سر و بیلى بر دوش داشت، در میان باغ به بیل زدن مشغول شد، گویى که باغبان است و ارتباطى با حاضران ندارد. آنگاه حضرت جواد - علیه السلام - را حاضر کردند و از قیافه شناسان درخواست نمودند که پدر وى را از میان آن جمع شناسایى کنند. آنان به اتفاق گفتند: پدر این کودک در این جمع حضور ندارد، اما این شخص، عموى پدرش، و این، عموى خود او، و این هم عمه اوست، اگر پدرش نیز در اینجا باشد باید آن شخص باشد که در میان باغ بیل بر دوش گذارده است، زیرا ساق پاهاى این دو، به یک گونه است! در این هنگام امام رضا - علیه السلام - به آنان پیوست. قیافه شناسان به اتفاق گفتند: پدر او، این است! در این هنگام على بن جعفر، عموى حضرت رضا از جا برخاست و بوسه برلبهاى حضرت جواد زد و عرض کرد: گواهى مىدهم که تو در پیشگاه خدا امام من هستى(14). بدین ترتیب بکبار دیگر توطئه و دسیسه مخالفان امامت براى خاموش ساختن نور خدا، با شکست روبرو شد و خداوند آنان را رسوا ساخت.
امامِ خردسالاز آنجا که حضرت جواد نخستین امامى بود که در کودکى به منصب امامت رسید، طبعاً نخستین سؤالى که در هنگام مطالعه زندگى آن حضرت به نظر مىرسد، این است که چگونه یک نوجوان مىتواند مسئولیت حساس و سنگین امامت و پیشوایى مسلمانان را بر عهده بگیرد؟ آیا ممکن است انسانى در چنین سنى به آن حد از کمال برسد که بتواند جانشین پیامبر خدا باشد؟ و آیا در امتهاى پیشین چنین چیزى سابقه داشته است؟ در پاسخ این سؤالها باید توجه داشت: درست است که دوران شکوفایى عقل و جسم انسان معمولاً حد و مرز خاصى دارد که با رسیدن آن زمان، جسم و روان به حد کمال مىرسند، ولى چه مانعى دارد که خداوند قادر حکیم، براى مصالحى، این دوران را براى بعضى از بندگان خاص خود کوتاه ساخته، در سالهاى کمترى خلاصه کند. در جامعه بشریت از آغاز تاکنون افرادى بودهاند که از این قاعده عادى مستثنا بودهاند و در پرتو لطف و عنایت خاصى که از طرف خالق جهان به آنان شده است در سنین کودکى به مقام پیشوایى و رهبرى امتى نائل شدهاند. براى اینکه مطلب بهتر روشن شود ذیلاً مواردى از این استثناها را یاد آورى مىکنیم: 1 - قرآن مجید درباره حضرت یحیى ورسالت او و اینکه در دوران کودکى به نبوت برگزیده شده است، مىفرماید: «ما فرمان نبوت را در کودکى به او دادیم»(15). بعضى از مفسران کلمه «حکم» را در آیه بالا به معناى هوش و درایت گرفتهاند و بعضى گفتهاند: مقصود از این کلمه، «نبوت» است. مؤید این نظریه روایاتى است که در کتاب «اصول کافى» نقل شده است، از آن جمله، روایتى از امام پنجم وارد شده است که حضرت طى آن با تعبیر «حکم» در آیه مزبور، به «نبوت» حضرت یحیى در خردسالى استشهاد مىکند و مىفرماید: پس از در گذشت زکریا، فرزند او یحیى کتاب و حکمت را از او به ارث برد و این همان است که خداوند در قرآن مىفرماید: «یا یَحْیى خُذِ الْکَتابَ بِقُوّة وَ آتَیْناهُ الحُکْمَ صَبِیّاً»:«اى یحیى کتاب (آسمانى) را با نیرومندى بگیر، و ما فرمان نبوت را در کودکى به او دادیم»(16). 2 - با اینکه براى آغاز تکلم و سخن گفتن کودک معمولاً زمانى حدود دوازده ماه لازم است، ولى مىدانیم که حضرت عیسى - علیه السلام - در همان روزهاى نخستین تولد زبان به سخن گشود و از مادر خود (که به قدرت الهى بدون ازدواج باردار شده و نوزادى به دنیا آورده بود و به این جهت مورد تهمت و اهانت قرار گرفته بود) بشدت دفاع کرد و یاوههاى معاندین را با منطق و دلیل رد کرد، در صورتى که این گونه سخن گفتن و با این محتوا، در شأن انسانهاى بزرگسال است. قرآن مجید گفتار او را چنین نقل مىکند: (عیسى) گفت: «بى شک من بنده خدایم، به من کتاب (آسمانى= انجیل) عطا فرموده و مرا در هر جا که باشم وجودى پربرکت قرار داده است، و مرا تا آن زمان که زندهام به نماز و زکات توصیه فرموده و (نیز مرا) به نیکى در حق مادرم سفارش کرده و جبار و شقى قرار نداده است»(17). با توجه به آنچه گفته شد به این نتیجه مىرسیم که قبل از امامان نیز، مردان الهى دیگرى از این موهبت و نعمت الهى برخوردار بودهاند و این امر اختصاص به امامان ما نداشته است. با عرض سلام خدمت شما عزیزان و هم سنگرانم خداوکلی اصلا وقت به رو زکردن وبلاگمو ندارم ولی گاهی اوقات سر می زنم ازدواج توطئهآمیز!در شرح زندگانى امام رضا - علیه السلام - گفتیم که مأمون چون در میان یک سلسله تنگناها و شرائط دشوار سیاسى قرار گرفته بود، براى رهایى از این تنگناها، تصمیم گرفت خود را به خاندان پیامبر نزدیک سازد، و بر همین اساس با تحمیل ولیعهدى بر امام هشتم مىخواست سیاست چند بُعدى خود را به مورد اجرا بگذارد. از سوى دیگر، عباسیان از این روش مأمون که احتمال مىرفت خلافت را از بنى عباس به علویان منتقل سازد، سخت ناراضى بودند و به همین جهت به مخالفت با او برخاستند و چون امام توسط مأمون مسموم و شهید شد آرام گرفتند و خشنود شدند و به مأمون روى آوردند. مأمون کار زهر دادن به امام را بسیار سرّى و مخفیانه انجام داده بود و سعى داشت جامعه از این جنایت آگاهى نیابد و از همینرو براى پوشاندن جنایات خود تظاهر به اندوه و عزادارى مىکرد، اما با همه پرده پوشى و ریاکارى، سرانجام بر علویان آشکار گردید که قاتل امام جز مأمون کسى نبوده است، لذا سخت دل آزرده و خشمگین گردیدند و مأمون بار دیگر حکومت خویش را در معرض خطر دید و براى پیشگیرى از عواقب امر، توطئه دیگرى آغاز کرد و با تظاهر به مهربانى و دوستى نسبت به امام جواد - علیه السلام - تصمیم گرفت دختر خود را به حضرت تزویج کند تا استفادهاى را که از تحمیل ولیعهدى بر امام رضا - علیه السلام - در نظر داشت از این وصلت نیز بدست آورد. بر اساس همین طرح بود که امام جواد - علیه السلام - را در سال 204 ه". ق یعنى یک سال پس از شهادت امام رضا - علیه السلام - از مدینه به بغداد آورد و به دنبال مذاکراتى که در جلسه مناظره امام با یحیى بن اکثم گذشت (و قبلاً آن را نقل کردیم) دختر خود «امّ الفضل» را به همسرى حضرت درآورد!
انگیزههاى مأموناین ازدواج که مأمون بر آن اصرار داشت، کاملاً جنبه سیاسى داشت و مىتوان دریافت که وى از این کار چند هدف یاد شده در زیر را تعقیب مىکرد: 1 - با فرستادن دختر خود به خانه امام، آن حضرت را براى همیشه دقیقاً زیر نظر داشته باشد و از کارهاى او بیخبر نماند (دختر مأمون نیز براستى وظیفه خبر چینى و گزارشگرى مأمون را خوب انجام مىداد و تاریخ شاهد این حقیقت است). 2 - با این وصلت، به خیال خام خویش، امام را با دربار پر عیش و نوش خود مرتبط و آن بزرگوار را به لهو و لعب و فسق و فجور بکشاند و بدین ترتیب بر قداست امام لطمه وارد سازد و او را در انظار عمومى از مقام ارجمند عصمت و امامت ساقط و خوار و خفیف نماید! 3 - با این وصلت علویان را از اعتراض و قیام بر ضد خود باز دارد و خود را دوستدار و علاقهمند به آن وانمود کند (63). 4 - هدف چهارم مأمون، عوامفریبى بود؛ چنانکه گاهى مىگفت: من به این وصلت اقدام کردم تا ابو جعفر - علیه السلام - از دخترم صاحب فرزند شود و من پدر بزرگ کودکى باشم که از نسل پیامبر 9 و على بن ابى طالب - علیه السلام - است. اما خوشبختانه این حُقّه مأمون نیز بى نتیجه بود زیرا دختر مأمون هرگز فرزندى نیاورد!(64) و فرزندان امام جواد - علیه السلام - همگى از همسر دیگر امام بودند. اینها انگیزههاى مأمون از این ازدواج بود. حال باید دید امام جواد - علیه السلام - چرا با این ازدواج موافقت کرد؟ از آنجا که بى هیچ شکى، امام اهداف و مقاصد واقعى مأمون را از این گونه کارها مىدانست و نیز مىدانست که او همان کسى است که مرتکب جنایت بزرگ قتل پدرش امام رضا - علیه السلام - شده، به نظر مىرسد که موافقت امام با این ازدواج عمدتاً بر اثر فشارى بوده است که مأمون از پیش بر امام وارد کرده بوده است، زیرا ازدواجى اینچنین، تنها به مصلحت مأمون بوده است نه به مصلحت امام! نیز مىتوان تصوّر کرد که نزدیکى امام به دربار مىتوانست مانع ترور حضرت از طرف معتصم و عامل پیشگیرى از سرکوبى سران تشیّع و یاران برجسته امام توسط عوامل خلیفه باشد، و این، به یک معنا مىتوانست شبیه قبول وزارت هارون از طرف على بن یقطین یعنى نفوذ در دربار خلافت به نفع جبهه تشیّع باشد. «حسین مکارى»، یکى از یاران امام جواد، مىگوید: در بغداد خدمت امام جواد - علیه السلام - شرفیاب شدم و زندگیش را دیدم. در ذهنم خطور کرد که، «اینک که امام به این زندگى مرفّه رسیده است هرگز به وطن خود، مدینه، باز نخواهد گشت». امام لحظهاى سر به زیر افکند، آنگاه سر برداشت و در حالى که رنگش از اندوه زرد شده بود، فرمود: اى حسین! نان جوین و نمک خشن در حرم رسول خدا 9 نزد من از آنچه مرا در آن مىبینى محبوبتر است (65). به همین جهت امام در بغداد نماند و با همسرش «ام الفضل» به مدینه بازگشت و تا سال 220 همچنان در مدینه مىزیست. شهادت امامجواد(ع)مأمون در سال 218 هجرى درگذشت و پس از او برادرش «معتصم» جاى او را گرفت. او در سال 220 هجرى امام را از مدینه به بغداد آورد تا از نزدیک مراقب او باشد و چنانکه قبلاً ذکر شد، در مجلسى که براى تعیین محل قطع دست دزد تشکیل داده بود، امام را نیز شرکت داد و قاضى بغداد (ابن ابى دُؤاد) و دیگران شرمنده شدند و چند روز بعد از آن «ابن ابى دؤاد» از حسد و کینه توزى نزد معتصم رفت و گفت: از باب خیر خواهى، به شما تذکر مىدهم که جریان چند روز قبل به صلاح حکومت شما نبود، زیرا در حضور همه دانشمندان و مقامات عالى مملکتى فتواى ابو جعفر (امام جواد)، یعنى فتواى کسى را که نیمى از مسلمانان او را خلیفه و شما را غاصب حق او مىدانند، بر فتواى دیگران ترجیح دادى و این خبر میان مردم منتشر و خود دلیل قاطعى بر حقانیت او نزد شیعیانش شد. معتصم که مایه ابراز هر نوع دشمنى با امام را در نهاد خود داشت، از سخنان «ابن ابى دؤاد» بیشتر تحریک شد و در صدد قتل امام برآمد و سرانجام منظور پلید خود را عملى ساخت و امام را توسط منشى یکى از وزرایش مسموم و شهید نمود (75). امام هنگام شهادت بیش از بیست و پنج سال و چند ماه نداشت (76). امید وارم توانسته باشم که شما رو با این امام آشنا کنم منبع سایتhttp://www.balagh.net برچسبها: شهدا نویسنده میثم در دوشنبه 86/6/19 | نظر
*باز تقدیم به جاماندگان قافله...* دردا ، که آدم ها هنوز ، عطر ناب اهورایی شهیدان را حس نکرده اند. در کوچه های فراموشی بوی شانه های شهیدان می وزدبعد از شما ای صنوبر هابرمیزهای تفاخر نشستیم وهیچ کس مارابه مهمانی لبخند های آسمانی نبرد . کجایند کبوتران عاشقی که روزی به قصد قربت جان خویش را در رودخانه کجایند مسافران بهشت آی دشت بی انتهای جنون!خاک سوخته سکوتچیزی بگوحرفی بزن، ازآن همهشقایق که پیش پای خداوند، چیزی بگوکه سکوت ترانه اندوهناکی ست احساس زلالمان رادرسراشیب خیابان دلتنگی شهیدکردند روزهایمان درتصورناهمگون، مبهم وناموزون آدمهای ازخودراضی آدمهایی که دیروزشان راازیادبرده اند شکست وبغض رادرگلوی مان، درتنهایی مان، درخلوت غریب بی شهیدان
مهربان خاکریزها راچه کسی به لبخندهای خیابانی بخشید؟؟؟!!! فراموش شده هاهنوز، درپشت خاکریزهانفس می کشند. آدمهای بی تفاوت ازپله های گناه بالا می روندسیاست بازان در خط مقدم سیاست بازیها درازدحام لحظه های بی دردگم شده اند. امروز آری امروز: فصل چندم دلتنگی است برچسبها: شهدا نویسنده میثم در دوشنبه 86/6/12 | نظر
سلام بر عشق ، سلام بر همدم و همراز عشق یعنی شهید و شهادت.
قصه عشق را باید با غروب بود تا دانست و با هوای ابری پاییزان و با مرغی که به ناچار پشت میله های بی احساس قفس نغمه سرایی می کند. ماجرای غم انگیز ما را در محفل شمع و پروانه بایستی شنید و با لبخندهایی پیوند خورده با اشک و در آه سوزان شنهای داغ دیده ... باز دلم هوای شلمچه کرده است . باز از فرسنگها راه بوی عطر خاکریزهایش مستم می کند . باور کنید خودم هم دیگر خسته شده ام . همین که می آیم نفسی بگیرم و با شهر بسازم ، همین که می آیم آرام آرام با زندگی روزمره دست اخوت دهم ، نمی دانم چه می شود که درست هنگام هنگامه ، آنجا که می روم تا فتحی دیگر در بودنم را رقم بزنم ، به سراغم می آیند . خدایا چاره ای ... درمانی ... راهی ... خودم هم خوب می دانم که یک بیابان و چند خاکریز و یک غروب نمی تواند اینچنین هستی ام را به بازی بگیرد . که بیابان بسیار است و خاکریز مشتی خاک و غروب کالایی که همه جا یافت می شود ... آری ! آری ! آنچه عنان وجودم را در کف دارد ، ارواح بلندی است که از مشتی خاک ، شلمچه ساخته اند . قربان آن ستونی که نیمه های شب پیچ و خم خاکریزها را به آرامش حرکت ابرها طی می کرد . قربان آن اشکی که در پرتو منورهای عشق با لبخند ، عقد اخوت می خواند . قربان آن انگشتی که وقتی برماشه بوسه می زد ، تمام کائنات بر آن بوسه می زدند . قربان آن نمازی که در سنگر شروع می شد و در بهشت به اتمام می رسید . ای مردم ! به حرم پاک امام قسم ، وقتی « بخشی » در کنج خاکریزی آرام گرفته بود ، تا ساعتها نمی دانستم که خواب است یا شهید گشته ، وقتی می گویم بخشی ، شما قلم بردارید و هر آنچه از خوبی می دانید بنویسید ، آنگاه چهره معصومش بر صفحه ظاهر می شود . ای شهیدان ! گمان می کردیم گذشت زمان ، هوای سرزمین پاکتان را از ذهنمان خواهد زدود . اما داغ فراق شما روز به روز بیشتر آبمان می کند . ای مردم ! وقتی « برقه ای » تیر خورد ، تا لحظه آخر می خندید .. به خدا قسم می خندید . . من با همین چشمانم دیدم . وقتی می گویم « برقه ای » ، شما پاکی را یک روح فرض کنید و کالبدی به نام سید رضی الدین برقه ای را برایش بپوشانید . ای مسلمانان ! به خداوندی خدا قسم « لطیفیان » در آخرین کلماتش با بچه ها شوخی می کرد . بروید از شلمچه بپرسید و وقتی می گویم لطیفیان ، شما جدیت و مردانگی را بگیرید و برایش اندام بسازید . ای شهیدان! هنوز هم که هنوز است ، هر آب خنکی که می نوشیم ، به یاد لبهای خشکیده تان در شلمچه ، اشک می ریزیم. هنوز هم که هنوز است ، هر وقت غذا می خوریم پیش از آن با خاطره های شیرین شما دعای سفره می خوانیم . هنوز هم که هنوز است تنها افتخارمان این است که روزی با شما بودیم . خوشحالم که هنوز با کسانی رفت و آمد دارم که چون خودم داغ دیده و تنهایند . خوشحالم که هنوز وقتی غروب می شود ، هر جا که باشم مرغ خیالم پر می گیرد و بر بام احساس می نشیند و به یاد سنگرهای خون آلود برای دلم نغمه سرایی می کند . ای مردم ! ما همه خواهیم رفت . شما می مانید و راه ... تو را به جان امام نگذارید یاد امام و جبهه ها از دلها زدوده شود ... منبع وبلاگ انصار الشهدا برچسبها: شهدا لینک دوستان ما
آخرین مطالب وبگاه
|
درباره وبگاه
![]() به قول حاج آقا بهجت .......العبد یه نوکر یه مدافع حرم لینک های مفید
موضوعات وبگاه
پیوندهای روزانه
|