تبلیغات
ارتباط با مدیر
آرشیو مطالب
کلک رشتیوصیت نامه شهید نواب صفویگپ شهدانامه عشقبه خدا شهدا زنده اندمعجزات حضرت سید الشهداعملیات چه خبرفقد اذی اللهعاشق حضرت زهرایاد حضرت روح الله بخیرای بی بی کمک کنیاد جنگ بخیربیو گرافی شهید مطهریبیو گرافی شهید رجاییبیو گرافی شهید باهنربیو گرافی شهید باهنربیو گرافی شهید همتبابای شهیدم سلامبا اجازه بابای شهیدم بلهاینم نمونه ای دیگر از قدرت خدا و شهدابازم امام رضا کمک کردتوطئه کثیفعیذ امام زمانامام رضاپیامبر اعظمتابستان 1387بهار 1387زمستان 1390
دیگر امکانات
|
نویسنده میثم در دوشنبه 86/6/12 | نظر
سلام بر عشق ، سلام بر همدم و همراز عشق یعنی شهید و شهادت.
قصه عشق را باید با غروب بود تا دانست و با هوای ابری پاییزان و با مرغی که به ناچار پشت میله های بی احساس قفس نغمه سرایی می کند. ماجرای غم انگیز ما را در محفل شمع و پروانه بایستی شنید و با لبخندهایی پیوند خورده با اشک و در آه سوزان شنهای داغ دیده ... باز دلم هوای شلمچه کرده است . باز از فرسنگها راه بوی عطر خاکریزهایش مستم می کند . باور کنید خودم هم دیگر خسته شده ام . همین که می آیم نفسی بگیرم و با شهر بسازم ، همین که می آیم آرام آرام با زندگی روزمره دست اخوت دهم ، نمی دانم چه می شود که درست هنگام هنگامه ، آنجا که می روم تا فتحی دیگر در بودنم را رقم بزنم ، به سراغم می آیند . خدایا چاره ای ... درمانی ... راهی ... خودم هم خوب می دانم که یک بیابان و چند خاکریز و یک غروب نمی تواند اینچنین هستی ام را به بازی بگیرد . که بیابان بسیار است و خاکریز مشتی خاک و غروب کالایی که همه جا یافت می شود ... آری ! آری ! آنچه عنان وجودم را در کف دارد ، ارواح بلندی است که از مشتی خاک ، شلمچه ساخته اند . قربان آن ستونی که نیمه های شب پیچ و خم خاکریزها را به آرامش حرکت ابرها طی می کرد . قربان آن اشکی که در پرتو منورهای عشق با لبخند ، عقد اخوت می خواند . قربان آن انگشتی که وقتی برماشه بوسه می زد ، تمام کائنات بر آن بوسه می زدند . قربان آن نمازی که در سنگر شروع می شد و در بهشت به اتمام می رسید . ای مردم ! به حرم پاک امام قسم ، وقتی « بخشی » در کنج خاکریزی آرام گرفته بود ، تا ساعتها نمی دانستم که خواب است یا شهید گشته ، وقتی می گویم بخشی ، شما قلم بردارید و هر آنچه از خوبی می دانید بنویسید ، آنگاه چهره معصومش بر صفحه ظاهر می شود . ای شهیدان ! گمان می کردیم گذشت زمان ، هوای سرزمین پاکتان را از ذهنمان خواهد زدود . اما داغ فراق شما روز به روز بیشتر آبمان می کند . ای مردم ! وقتی « برقه ای » تیر خورد ، تا لحظه آخر می خندید .. به خدا قسم می خندید . . من با همین چشمانم دیدم . وقتی می گویم « برقه ای » ، شما پاکی را یک روح فرض کنید و کالبدی به نام سید رضی الدین برقه ای را برایش بپوشانید . ای مسلمانان ! به خداوندی خدا قسم « لطیفیان » در آخرین کلماتش با بچه ها شوخی می کرد . بروید از شلمچه بپرسید و وقتی می گویم لطیفیان ، شما جدیت و مردانگی را بگیرید و برایش اندام بسازید . ای شهیدان! هنوز هم که هنوز است ، هر آب خنکی که می نوشیم ، به یاد لبهای خشکیده تان در شلمچه ، اشک می ریزیم. هنوز هم که هنوز است ، هر وقت غذا می خوریم پیش از آن با خاطره های شیرین شما دعای سفره می خوانیم . هنوز هم که هنوز است تنها افتخارمان این است که روزی با شما بودیم . خوشحالم که هنوز با کسانی رفت و آمد دارم که چون خودم داغ دیده و تنهایند . خوشحالم که هنوز وقتی غروب می شود ، هر جا که باشم مرغ خیالم پر می گیرد و بر بام احساس می نشیند و به یاد سنگرهای خون آلود برای دلم نغمه سرایی می کند . ای مردم ! ما همه خواهیم رفت . شما می مانید و راه ... تو را به جان امام نگذارید یاد امام و جبهه ها از دلها زدوده شود ... منبع وبلاگ انصار الشهدا برچسبها: شهدا نویسنده میثم در یکشنبه 86/5/14 | نظر
در اولین روزهای سال 65 لشگر انصارالحسین (ع) آماده می شد که در منطقه کارخانه نمک فاو عملیاتی داشته باشد . بچه های اطلاعات و عملیات (اط ـ ع) هم کار شناسائی خودش را انجام می داد . آن موقع در بین بچه های( ا ط ـ ع) تکیه کلامی مرسوم بود که بشوخی به کسی که خیلی با اخلاص بود و زیاد از حد در حالت نماز و دعا بود و حال میکرد و نورانی بود , می گفتند فلانی بوی الرحمان می دهد, یعنی وقت شهادتشه و شهید می شه. تکیه کلامی هم بود که بعد از نماز برای خنده میخواندند, دستها را بالا می گرفتند و می گفتند, الهی ترکشی قلیل و مرخصی کثیر ,و همه می زدند زیر خنده............ با توجه به نیازی که واحد طرح و عملیات (ط ـ ع) داشت شهید علی چیت سازیان به من ماموریت داد تا به آن واحد بروم. من هم چون با منطقه آشنائی داشتم ,هر گردان که با فرماندهان خودش به خط می آمد ؛ من آنها را با خط خودی و دشمن آشنا می کردم . مقر ما هم در مقر قبلی فرماندهی عرا قیها بود که به دست ما افتاده بود و با لشگر عاشورا هم جوار و هم سنگر بودیم. یک روز صبح نماز را خوا ندم و آهسته فقط طوری که برادر محمد بختیاری که از بچه های شوخ (اط -ع) بود بشنود, گفتم الهی ترکشی قلیل و مرخصی کثیر ............ او هم با خنده گفت الهی آمین . از طرف فرماندهی( ط -ع) به من گفته شد که فرماندهان گردان 153 برای توجیه منطقه می آیند و من باید آنها را به خط ببرم. حدی که به ما داده بودند زیر آ تش شدید دشمن بود ,و خاکریز خط هم بسیار کوتاه بود ............ باید برای حرکت در خط طول مسیر را بصورت خمیده راه می رفتیم تا از دید و تیر رس دشمن در امان باشیم. آقایان آمدند ............ من آنها را به جلو بردم , بصورت خمیده و دولا همه ی راه را رفتیم ............ همه ی خط و جاهائی که نیاز بود آنها با آن آشنا و توجیه شوند را دیدند و بطرف مقر فرماندهی حرکت کردیم . من در جلو راه می رفتم و آنها پشت سر من به ستون یک و با فاصله........ یک آن صدای سوت خمپاره 60 را شنیدم ولی حتی فرصت دراز کشیدن را هم به ما نداد...........با شدت به خاکریز خوردم ............ بعد از چند لحظه به عقب نگاه کردم ......... در میان گرد و خاک همراهانم را دیدم ........... همه آنها به روی زمین افتاده بودند و از یک یا چند جا زخمی شده بودند ........... فوری خودم را برانداز کردم و متوجه شدم از ناحیه آرنج دست چپم به شدت زخمی شده ام و استخوانهای آن بیرون زده .............. بقیه هم بد جوری زخمی شده بودند .........حال یکی دو نفر از آنها وخیم بود . فوری از جایم بلند شدم و با دست راست محل آسیب دیده را گرفتم و به طرف سنگر بهداری دویدم........... در بین راه بچه هائی که ما را دیده بودند بسمت ما می دویدند و برانکاردی هم در دستشان بود........... به من که رسیدند خواستند مرا با آن ببرند که گفتم سراغ زخمی های دیگر بروند چون حال آنها خیلی بد است . خودم را به بهداری رساندم امدادگر فوری استخوانهای بیرون زده را پاک و ضد عفونی کرد ............ با وسایل باند پیچی آن را بست و با آمبولانس به عقب رفتم. در بین راه دو مطلب ذهنم را مشغول کرده بود ......... ـــ اینکه با این جراحتی که برداشته بودم دیگر نمی توانستم در عملیات آینده که قرار بود به همین زودیها انجام بگیرد شرکت کنم خیلی ناراحت بودم و جدا اشکم در آمد............ باور کنید از درد محل جراحت اینقدر ناراحت نبودم ............. ـــ مطلب دوم این بود که به یاد دعای اول صبح افتاده بودم و در ذهنم تصور می کردم زمانی را که محمد برای بچه های( ا ط-ع )تعریف می کند .............. آنها هم که منتظر یک چنین موضوعی هستند, نشسته اند و به حال زار من می خندند ................. همین موضوع مرا به خنده انداخته بود . اتفاقا بعد از عملیات تعداد زیادی از دوستانم هم شهید شده بودند........... حا ل و روز خوبی نداشتم............ وقتی بچه ها به عقب بر گشتند و به عیادتم می آمدند, همین موضوع را می گفتند و می خندیدیم .........تا من باشم دیگر از این دعاهای مستجاب الدعوه نکنم . لینک دوستان ما
آخرین مطالب وبگاه
|
درباره وبگاه
به قول حاج آقا بهجت .......العبد یه نوکر یه مدافع حرم لینک های مفید
موضوعات وبگاه
پیوندهای روزانه
|