تبلیغات
ارتباط با مدیر
آرشیو مطالب
کلک رشتیوصیت نامه شهید نواب صفویگپ شهدانامه عشقبه خدا شهدا زنده اندمعجزات حضرت سید الشهداعملیات چه خبرفقد اذی اللهعاشق حضرت زهرایاد حضرت روح الله بخیرای بی بی کمک کنیاد جنگ بخیربیو گرافی شهید مطهریبیو گرافی شهید رجاییبیو گرافی شهید باهنربیو گرافی شهید باهنربیو گرافی شهید همتبابای شهیدم سلامبا اجازه بابای شهیدم بلهاینم نمونه ای دیگر از قدرت خدا و شهدابازم امام رضا کمک کردتوطئه کثیفعیذ امام زمانامام رضاپیامبر اعظمتابستان 1387بهار 1387زمستان 1390
دیگر امکانات
|
نویسنده میثم در جمعه 87/2/6 | نظر
با سلام خدمت دو ستان و آشنایان و هم سنگران . حتما کلمه تفحص رو خیلی شنیدید . تفحص یعنی عشق تفحص یعنی جستجو مسافران عشق. هرچند کاری خسته کننده است ولی..... خلاصه که آره شهیدان زیادی سر قضیه تفحص رفتند حالا می خوام چند تا از خاطرات بچه های تفحص رو براتون بگم شاید روح شهدای این کار خوشحال بشه خبر را شنیدیم، خودمان را رسانیدم، اما استخوان ها مال یک حیوان بود. گفتند اینجا خطرناک است و اغلب منافقین کمین مى زنند، باید زود برگردیم. آمبولانسى داشتیم که هر روز سرویس و مجهز مى شد. سابقه نداشت خراب شود. در راه برگشت، توى یک سرپایینى، ماشین خاموش شد! بچه ها فکر کردند دارم شوخى مى کنم، اما هر چه استارت زدم، روشن نشد. چند متخصص از تعمیرگاه ارتش آمدند. اما فایده اى نداشت. نتیجه این شد که یک تانکر آب بیاید و ماشین را بوکسل کند که تا شب نشده برگردیم. تانکر آمد، اما وقتى به آمبولانس وصل شد، گاز که مى داد، خاموش مى شد! گفتم «ماشین روشن شدنى نیست. بعداً سر فرصت مى آییم مى بریمش. اگر اینجا خطرناک است، دیگر نمانیم». ماشین را قفل کردیم و برگشتیم. فردا صبح نماز را خواندم و رفتم سراغ ماشین. تک و تنها توى حال خودم بودم که رسیدم به جایى که صخره مانند بود، یک سرى پلاک و یک مشت استخوان افتاده است. هفت شهید بودند. بچه ها را خبر کردم و جنازه ها را داخل ماشین گذاشتیم. آمدم با بچه هاى ارتش خداحافظى کنم و سوار ماشین شوم. فکر کردند من یادم رفته ماشین خراب است. خندیدند. با استارت اول ماشین روشن شد! ********** هر روز وقتى بر مى گشتم، بطرى آب من خالى بود، اما بطرى مجید پازوکى پر بود. توى این حرارات آفتاب، لب به آب نمى زد. همش دنبال یک جاى خاص مى گشت. نزدیک ظهر، روییک تپه خاک با ارتفاع هفت هشت متر نشسته بودیم و دید مى زدیم که مجید بلند شد. خیلى حالش عجیب بود. تا حالا این طور ندیده بردمش. هى مى گفت پیدا کردم. این همون بلدوزره و ... یک خاکریز بود که جلوش سیم خاردار کشیده بودند. روى سیم خاردار دو شهید افتاده بودند که به سیم ها جوش خورده بودند و پشت سر آنها چهار شهید دیگر. مجید بعضى از آنها را به اسم مى شناخت. مخصوصاً آنها را که روى سیم خاردار خوابیده بودند. جمجمه شهدا با کمى فاصله روى زمین افتاده بود. مجید بطرى آب را برداشت، روى دندان هاى جمجمه مى ریخت و گریه مى کرد و مى گفت: «بچه ها! ببخشید اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم. تازه، آب براتون ضرر داشت!» ... مجید روضه خوان شده بود و .. یا علی التماس دعای فراوون برچسبها: شهدا لینک دوستان ما
آخرین مطالب وبگاه
|
درباره وبگاه
به قول حاج آقا بهجت .......العبد یه نوکر یه مدافع حرم لینک های مفید
موضوعات وبگاه
پیوندهای روزانه
|